
یک هجویه تمام عیار؛ رمانی سراسر نیش و کنایه به آن چه شاید بتوان «ملالتهای تمدن»اش خواند با متلکهای گاه و بی گاه به رویای زندگی بهتر طبقه فرودست و رویای زندگی روشنفکرانه طبقه فرادست.
«خداحافظ گاری کوپر در رزهای اوج جنگ سرد نوشته شده؛ روزهایی که یک خط جهان را به دو قسمت تقسیم میکرد و سردمداران هر منطقه، وعده زندگی بهتر را به شهروندان خود میدادند. گاری البته به نیمه غربی جهان تعلق داشت، اما محل تولدش، احتمالا علقههای شرقی هم برایش ساخته بود که بتواند در رویای آمریکایی غرق نشود و تناقضهای آن را ببیند. پس شخصیتی خلق میکند که از آمریکا فرار میکند اما به شوروی نمیرود. میرود در کشوری که همواره بی طرف بوده؛ سوئیس. در سوئیس هم در شهر نمی ماند، به نوک قله پناه میبرد و به خودش میقبولاند که لذت زندگیاش اسکی کردن با خطر یخ زدن است و این لذت او را از همه «ملالتهای تمدن» بی نیاز میکند: «لنی بعضی وقتها حیران میماند که چرا اغلب این بی خانمانهای برف پرست آمریکایی اند. حتما برای این بود که وقتی آدم کشوری به این بزرگی و نیرومندی پشت سر دارد، راهی جز فرار برای ش نمی ماند. آمریکا کشور عجیبی است. هیچ امکان خلاصی از آن نیست... خوبی کار در اروپا این است که همه رویای آمریکایی در سر دارند. برای ماشین رختشویی و اتومبیل نو و خرید قسطی سرودست می شکنند.»
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک