Quantcast
Channel: فیدیبو
Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

دايی‌جان ناپلئون

$
0
0
امّا آن روز خاطر من سخت مشغول بود و اسم دایی‌جان خاطرات دعواها و اوقات تلخی‌های او را به یادم نیاورد. حتی یک لحظه از یاد چشم‌های لیلی و نگاه او نمی‌توانستم فارغ شوم و به هر طرف می‌غلتیدم و به هر چیزی سعی می‌کردم فکر کنم، چشم‌های سیاه او را روشن‌تر از آنکه واقعاً در برابرم باشد می‌دیدم. شب، باز توی پشه‌بند چشم‌های لیلی به سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم. ولی چشم‌ها و نگاه نوازشگرش آنجا بودند. نمی‌دانم چه مدت گذشت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فراگرفت: «خدایا، نکند عاشق لیلی شده باشم!» سعی کردم به این فکرم بخندم ولی هیچ خنده‌ام نیامد. ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خنده‌اش نگیرد ولی دلیل نمی‌شود که احمقانه نباشد. مگر ممکن است آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟ سعی کردم کلیه اطلاعاتم را درباره عشق بررسی کنم. متأسفانه این اطلاعات وسیع نبود. با اینکه بیش از سیزده سال از عمرم می‌گذشت تا آن موقع یک عاشق ندیده بودم. کتاب‌های عاشقانه و شرح حال عشاق هم آن موقع خیلی کم چاپ شده بود. تازه نمی‌گذاشتند همه آنها را ما بخوانیم. پدر و مادر و بستگان، مخصوصاً دایی‌جان که سایه وجودش و افکار و عقایدش روی سر همه افراد خانواده بود، هر نوع خروج بدون محافظ از خانه را برای ما بچه‌ها منع می‌کردند و جرأت نزدیک شدن به بچه‌های کوچه را نداشتیم. رادیو هم که خیلی وقت نبود افتتاح شده بود، در دو سه ساعت برنامه روزانه خود مطلب مهمی نداشت که به روشن شدن ذهن ما کمک کند.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک

Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

Latest Images

Trending Articles

<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>