
لیدیا مرده؛ اما هنوز کسی نمیداند. شش و نیم صبح روز سوم ماه مه ۱۹۷۷ است و هیچکس از این واقعیت ساده و بیضرر خبر ندارد: لیدیا برای صبحانه دیر کرده است. مادرش کنار کاسه کورنفلکس او، یک مداد تیز و تکالیف فیزیکش – شش مسئله که کنارشان تیک کوچکی زده – را جا داده است. پدرش در حال رانندگی به سمت محل کارش، مشغول پیدا کردن کانال رادیویی WXKP، بهترین شبکه خبری شمال غربی اوهایوست که به دلیل حرکت ماشین خشخش آزاردهندهای دارد. برادرش که هنوز کاملاً از بند خواب رها نشده، روی پلهها خمیازه میکشد. و خواهر لیدیا روی صندلیاش در گوشهی آشپزخانه قوز کرده و با چشمانی ورقلمبیده به کورنفلکسهایش خیره شده، دانه دانهشان را میگیرد و میمکد و منتظر است سر و کله لیدیا پیدا شود. و اوست که دست آخر میگوید: «لیدیا امروز خیلی دیر کرده.»
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک