
کریستی تیت از رختخوابش بیرون آمد، مشغول لباس پوشیدن شد و به دوستش ریچل گفت: «بیدار شو خوابالو!»
ریچل واکر روی تخت کوچکی خوابیده بود که در اتاق کریستی برایش گذاشته بودند. چند روزی بود که ریچل پیش دوستش کریستی مانده بود که با مادر و پدرش در دهکدهی وِدِربِری زندگی میکرد. گیج و خوابآلود غلتی زد و چشمهایش را باز کرد.
به کریستی گفت: «داشتم خواب میدیدم که به سرزمین پریان برگشتهایم. هوا حسابی قاطیپاتی شده بود. یک دقیقه آفتابی میشد و یک دقیقه برفی، دودل هم سعی میکرد اوضاع را درست کند.»
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک