Quantcast
Channel: فیدیبو
Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

همین حالا

$
0
0
در این سال‌های اخیر، رابطه ما تقریبا به صفر نزدیک شده بود. من کوچک‌ترین فرزند خانواده‌ای با دو پسر و یک دختر بودم و تا چند وقت دیگر بیست‌وپنج ساله می‌شدم. خواهر و برادرم، با موافقت نیکخواهانه پدرم، به اداره شرکت خانوادگی‌مان، ــ یک دفتر کوچک تبلیغاتی در منهتن ــ که پدربزرگم آن را تأسیس کرده بود، ادامه دادند و آن را به جایی رساندند که حالا امیدوار بودند تا چند هفته دیگر بتوانند به یک گروه بزرگ ارتباطی بفروشند. اما من، همیشه خود را از جریان امور آنان کنار کشیده بودم. من جزو این خانواده بودم، البته، «از دور» چیزی شبیه به یک عموی خوشگذران که برای زندگی به کشوری دیگر رفته و تنها در مراسم صرف غذای جشن شکرگزاری می‌توان بدون ناراحتی او را دید. واقعیت این بود که من، به محض پیدا کردن نخستین فرصت، برای تحصیل به دورترین جای ممکن از بوستون رفتم: یک دوره پیش‌دانشگاهی برای رشته پزشکی در داک، واقع در کارولینای شمالی؛ چهار سال در دانشکده پزشکی برکلی و یک سال کارورزی (انترنی) در شیکاگو. بنابراین، تنها چند ماهی می‌شد که به بوستون برگشته بودم تا دومین سال کارورزی‌ام را در شاخه فوریت‌های پزشکی به پایان ببرم. اکنون در حدود هشتاد ساعت در هفته کار می‌کردم، اما این شغل و حالت آرامش‌بخش آن را دوست داشتم. مردم را دوست داشتم، کار کردن در بخش فوریت‌های پزشکی و به دوش کشیدن بار واقعیت در ناگهانی‌ترین حالت ممکن آن را دوست داشتم. بقیه وقتم را به کشیدن بار اندوهم به کافه‌های نورث‌اِند می‌گذراندم، حشیش می‌کشیدم و با دختران نه‌چندان متعهدی حشرونشر داشتم که مانند ورونیکا یلنسکی احساساتی نبودند.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک

Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>