
*عقب عقب رفتم و پشتم را به دیوار یخ زدهی یکی از خانهها چسباندم. دوباره نگاهم روی گربه ثابت ماند و از ذهنم رد شد که خوش به حالش. انسان نبود و درد و غم انسانها را نداشت. دردش یک لقمه غذا بود و یک جای خواب. مثل من نبود که بعد از سالها دوباره دلم لرزیده بود. دیگر نه فکر یک لقمه غذا بودم و نه یک جای خواب. عاشقی، هم اشتها کور میکرد و هم خواب از چشم میبرد.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک