
نمیدانم از کجا آغاز کنم، از آنجایی که صدای تار پیرمردی مُفنگی را در مجلسی نه چندان شایسته شنیدم یا از جایی که به همراه پدر بزرگ به شب شعری رفته بودم و شاعران با خواندن شعر و ایماء و اشاره با لب و لوچه و از زیر و بالای عینک خود با واژگان به هم کنایه میپراندند. به هر روی باید این داستان را برای شما بازگو کنم تا شما این راه را دانسته بروید.
بله من عاشق صدای تار شده بودم و هر چه در شهرستان پرس و جو کردم هیچکس را برای آموزش پیدا نکردم. آقا، خانم، گویا هیچکس نمیدانست تار چه سازی هست! یکی هم که میدانست با تُرش رویی و تَشر زنان میگفت:
- برو خجالت بکش میخوای بهت بگن لوطی عنتری!
شب و روز در تلاش برای آموزش ساز به این و آن گفتم و چهها که نشنیدم، پدرم که فهمید دیگر با من سخن نمیگفت و مادرم هم چپ چپ نگاهم میکرد.
خالهجان میگفت: آخه پسرم،کی تا حالا تو فامیل ما مطرب شده که تو میخوای بشی!
عموجان میگفت: تار چیه پسر! بیا با من بریم سالن کُشتی تا ازت یه کشتیگیر سبک وزن بسازم تا پشت همه رقبا رو خاک کنی، مرام لوطیگری یاد بگیری!
آشیخ محمدحسن که روحانی محل بود و همه او را دوست داشتند میگفت:
- پسرجان مطربها نوکر شیطانند، مراقب باش گول شیطانُ نخوری، وگرنه جات دم در جهنمه! یک آیه هم خواند و به من فوت کرد.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک