Quantcast
Channel: فیدیبو
Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

ایستگاه گورخوان: مجموعه داستان

$
0
0
موهایش از زیر روسری بیرون زده و تا نیمه‌ی کمرش را می‌پوشاند. سه دکمه‌ی پایین مانتوش را باز کرده بود تا راحت‌تر بتواند جلو برود و میان کاکوتی‌ها بچرخد. برگ‌های نازک و کوچک کاکوتی را می‌چید و مشت پر از برگش را در گونی می‌ریخت. از بقیه دخترها سریع‌تر کار می‌کرد. پشت سرش هیچ کاکوتی روی زمین نمانده بود. صورتش گل‌انداخته بود؛ رنگ مانتوی گلبهی‌اش. رضا رو به پسرهایی که دورتر به دنبال هم می‌دویدند فریاد کشید و دوباره نشست میان کاکوتی‌ها، روبروی طاهره. چشم‌هایش در سایه کلاه حصیری برق می‌زد. کاکوتی می‌چید و می‌ریخت داخل یکی از گونی‌هایی که به کمر شلوارش بسته بود و زیر‌چشمی به طاهره نگاه می‌کرد. صورتش پر بود از جوش‌های ریز. پشت لب و کنار گوش موهای بلند درآورده و صورتش را زشت کرده بود. یکی از دخترها آمد تا نزدیک طاهره: «مامانم می‌گفت دیروز...» طاهره بلند شد و کمی آن‌طرف‌تر، پشت به او کنار بوته‌ی کوچکی نشست. موهای قهوه‌ایش در تابش آفتاب روشن شده و می‌درخشید. رضا سر بلند کرد و نگاهش در خرمن موها ماند. دختر هم جلو آمد و کنارش نشست: «راسته؟ ها؟ اُومدن خونتون؟ چی گفتید بهشون؟» در سکوت طاهره، سر چرخاند به بقیه‌ی دخترها و به رضا که حالا لبه کلاه را بالا داده بود و کنجکاو نگاهشان می‌کرد. یکی از دخترها جلو آمد و مشت پر از کاکوتی‌اش را روی سر طاهره خالی کرد: «لی لی لی لی لی». برگ‌های باریک و سبز کاکوتی ریخت روی سر و شانه‌های طاهره. دختر خندید. رضا دهانش نیمه‌باز شد تا چیزی بگوید. پشیمان لب بست و پشت به دخترها چرخید. سنگی برداشت و رو به دو پسری که دورتر به دنبال هم می‌دویدند فریاد زد و پرتاب کرد.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک

Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

Trending Articles