
در پیادهرو هر سه مرد کلاهگیسهایشان را از سر برداشتند اما عینکهای آفتابیشان را برنداشتند. بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده است، به آرامی در پیادهرو به راه افتادند. آنها قبلاً هم از این حقهی سگهای راهنما استفاده کرده بودند. روشی بود که کاملاً جواب میداد و کسی هم به آنها شک نمیکرد. حالا هم ظاهر عابرهای کاملاً معمولی را داشتند و قدمزنان به سمت سر چهارراه میرفتند. سپس وارد خیابان هایث شدند چون اتومبیلشان را آنجا پارک کرده بودند. صد متری که در خیابان رفتند، دیگر نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و برگشتند تا ببینند کسی آنها را تعقیب نکرده باشد اما این کار باعث شد از روبهرو غافل شوند و بدین ترتیب ناگهان دیدند یک دسته بازنشسته از جلویشان سر درآوردند و تمام پیادهرو را گرفتند. پنج پیرمرد و پیرزن با آخرین قدرت آواز میخواندند و واکر بهدست و در حالی که شلنگتخته میانداختند، به سمت آنها میآمدند. بنابراین حالا تنها کاری که میتوانستند بکنند این بود که به آن پیرمرد و پیرزنها زُل بزنند.
مارتا بلند گفت: «مواظب باشید!» اگر قبل از حرف زدن فکر نمیکرد انگلیسیاش چندان تعریفی نداشت. سپس همراه دوستان مسناش به مسیرشان ادامه دادند و به سمت سه مرد و سگهایشان آمدند.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک