
نه خبری از باد بود، نه اثری از بوی کاه. گودی دره، هر دو را از بین برده بود. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای شرشر ملایم بود.
آب خوردن اسب خیلی طول کشید. معلوم بود که حسابی تشنهش است. همانطور که با سوت زدن همراهیش میکردم، دور و برم را هم نگاه میکردم. دشت بدجوری لخت و خالی به نظر میرسید. فقط در آن دورها، روی بلندی نزدیک کوه، گلههایی چند دیده میشد. گلههایی که غریبهها شاید نمیتوانستند، آنها را از سنگهای سفید و سیاه زمین، تشخیص بدهند.
اسب، آبش را که خورد، به آرامی راه افتاد. سنگین شده بود. انگار اینهمه راه را فقط به عشق آب دویده بود. چیزی به تمام شدن سربالایی نمانده بود که از دور صدای ماشین شنیده شد. اول فکر کردم حتماً دارد میرود طرف تیخان، اما هنوز چیزی نگذشته بود که به یکباره، دو ماشین ارتشی جلویم سبز شدند. بهسرعت جلو میآمدند و گرد و خاک، پشت سرشان تنوره میکشید. یکیشان جیپ بود و آن یکی کامیون. غافلگیر شده بودم. خواستم بیراهه بزنم و در بروم، امّا دیگر دیر شده بود. راه پس و پیش نداشتم. حتماً اگر برمیگشتم، بیشتر به شکشان میانداختم و میافتادند دنبالم. دلم لرزید. «نکنه یه وقت پول رو ازم بگیرن؟ آنوقت، جواب بابا رو چه بدهم؟»
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک