
گمان نمیکردم که راه تا این اندازه طولانی باشد. مسلماً به طول آن مایلها اضافه شده بود همانطور که این اتفاق برای درختان هم رخ داده بود و این مسیر به جایی جز به یک ماز منتهی نمیگشت، به یک بیابان محصور نه به یک خانه. ناگهان آن را دوباره یافتم. مدخل راه با رویش غیرطبیعی درختچههای بسیار زیادی که در تمامی جهات روییده بودند، پوشیده شده بود. وقتی ایستادم، قلبم دیوانهوار خودش را به سینهام میکوفت. سوزش غریب اشکی را در چشمانم حس میکردم. آنجا ماندرلی بود، ماندرلی ما، اسرارآمیز و خاموش، همانگونه که همیشه بود. سنگهای خاکستری زیر نور مهتاب رویای من میدرخشیدند. شیشه پنجرهها در میان قابهایشان چمن سبز اطراف و تراس را منعکس میکردند. زمان نتوانسته بود آن تقارن عالی دیوارها را در هم کوبد، همچنان که خود محل را نمیتوانست. مثل جواهری در یک گودی مشخص بود.
تراس به سمت چمنها شیب میگرفت و چمنزار به سمت دریا گسترده بود. میتوانستم ورقه نقرهای ساکن زیر نور ماه را ببینم که چمنزار دورش میزد و مانند دریاچهای آرام و ساکن دور از مزاحمت باد یا طوفان بود. هیچ موجی این آبهای رویایی را چیندار نمیکرد. بادی که از جانب غرب میوزید هیچ توده ابری را همراه نمیآورد و شفافیت این آسمان پریده رنگ را تیره نمیساخت. من دوباره به سوی خانه بازگشتم. راه همچنان برقرار بود، بی هیچگونه دست اندازی، دست نخورده، گویی ما خودمان همان دیروز آن را ترک گفته باشیم. دریافتم که باغ هم قانون جنگل را پیروی کرده است.
همانگونه که جنگل عمل کرده بود. گلهای صد تومانی تا ارتفاع پنجاه پایی قد برافراشته بودند، تاب خورده با سرخسهای بزرگ در هم پیچیده و با میزبانی درختچههای بینام و نحیف، چیزهای وا زدهای که به اطراف ریشههایشان چسبیده بودند و گویی از اصالت دروغینشان آگاه بودند، تن به ازدواجی غریب داده بودند.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک