
چراغ اتاق مادام دوفه خاموش شده بود. لحظهای بعد، پنجرهی مارسل روشن شد. ماتیو از خیابان رد شد و درحالیکه میکوشید تقتق کفشهای نوش بلند نشود، از کنار بقالی گذشت. درِ خانه نیمهباز بود. خیلی یواش هلش داد و در غیژغیژ کرد. «چهارشنبه روغندان را میآورم و لولاها را روغنکاری میکنم.» رفت تو، در را بست و در تاریکی کفشهایش را درآورد. پلکان کمی ترقترق میکرد. ماتیو، کفشبهدست، بااحتیاط بالا رفت. هر پله را با انگشت شستش لمس میکرد و بعد پایش را رویش میگذاشت. با خودش گفت «عجب نمایش مضحکی!»
قبل از اینکه به پاگرد برسد، مارسل درِ اتاقش را باز کرد. بخاری صورتی با بوی زنبق از اتاق بیرون زد و روی پلکان پخش شد. پیراهن سبزش را پوشیده بود. ماتیو وارد شد. همیشه خیال میکرد وارد یک صدف میشود. مارسل در را قفل کرد. ماتیو رفت به سمت گنجهی بزرگی که در دل دیوار جا گرفته بود، بازش کرد و کفشهایش را گذاشت داخلش. بعد به مارسل نگاه کرد و دید سرِحال نیست.
آهسته پرسید «حالت خوب نیست؟»
مارسل آهسته گفت «نه، خوبم. تو چهطوری عزیز دلم؟»
«فقط کفگیرم تهِ دیگ خورده. غیر از این، همهچیز روبهراه است.»
بوییدش. گردنش بوی عنبر میداد و دهانش بوی تنباکوی عطری. درحالیکه ماتیو داشت لباسش را درمیآورد، مارسل لبهی تخت نشست و به پاهایش چشم دوخت.
ماتیو پرسید «این دیگر چیست؟»
عکسی روی شومینه بود که او نمیشناختش. نزدیکتر رفت و دختر جوان لاغری دید با موی پسرانه که با حالتی خشک و خجالتی میخندید. کت مردانه پوشیده بود و کفشهای پاشنهتخت.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک