
خوشیها یکدفعه سرریز شده توی خانه.
مادربزرگ میگوید: نباید غافل بود!
وسط اتاق چرخ میزنم و میرقصم.
ـ خوشحالم مادربزرگ... خوشحال!
مادربزرگ خنده میزند:
ـ لپهات گل انداخته. شدی مثل دخترهای دشت.
ـ آخه بشمار... ببین چند تا.
میگوید: روز سفید آدم را سفیدرو میکند. با اطمینان پا روی زمین میگذارد. گوشت نو بالا میآورد، اما...
از چرخیدن میایستم. اتاق دور سرم میچرخد.
ـ اما چی؟!
ـ عمرشان کوتاه است. زود میگذرند، تا پلک رو هم بگذاری.
ـ راست میگویی مادربزرگ. چه زود غروب شد. پس چرا مامان اختر و بابا نمیآیند.
ـ میآیند، صبر داشته باش!
میگویم: حالا از یکیاش خبر نداری. قصهام تو روزنامه دیواری مدرسه چاپ شده. یعنی بچهها نوشتند. همه دورش جمع شده بودند و میخواندند. حیف که اسم روزنامهمان بد شده.
مادربزرگ انگار گوشش به من نیست.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک