
کیسه را باز میکنم و به چیزهایی که خریدهام نگاه میکنم. شلوارهای خوبی گیرم آمده. زیاد هم مامانبزرگی نیستند. اصلاً امروز روز خوبی بود. اولین خریدِ تکنفرهی من. چند وقت بود با مترو جایی نرفته بودم؟ چند هزار سال بود بیمسعود جایی نرفته بودم؟
کم سوار مترو میشوم، ولی سوار شدنش برایم مثل باز کردن تخممرغِ شانسی است. تقریباً میدانی تویش چیست، دستکم اندازه و نوعش را حدس میزنی، ولی همیشه با دفعهی قبل فرق دارد. جامعه توی مترو بههم میلولد و فکر و هیجانش را هم مثل عرق تنش به اشتراک میگذارد. چشموگوش و بلوتوثت باز باشد میفهمی زیر لباس مارکدار شهر چه خبر است. اما اینبار یک فرق دیگر هم دارد. قرار است شهود تازهی من توی حافظهی موبایلم هم جاگیر شود. میخواهم بفرستم برای مسابقه. توی هفت تیر هم توانستم از چند صحنهی دبش عکس بگیرم.
پیادهروِ دراز حاشیهی میدان هفت تیر با یک عالمه مانتوفروشی زیرِ پایم بود و طبق معمول نگاه کردن به اینهمه لباس شیک و رنگبهرنگ افسردهام میکرد. مامان از ترس اینکه از گرسنگی نمیریم آنقدر بهمان تپاند که توی هیچ لباسی تپانده نمیشویم.
هنوز شروع به زیر و رو کردن مغازهها برای پیدا کردن یک جفت شلوار نکرده بودم که دلم شورِ بچه را زد و زنگ زدم به مسعود. همیشه بچه سنجاقِ من است و او بیرون از خانه؛ یک امروز کار دنیا برعکس شده و آنها خانهاند و من بیرون. اگر لوبومیر بِنس میدانست یک روزی کارتون پت و مت میانهی زن و شوهری را شکرآب میکند و زن مجبور میشود تنهایی برود خرید، شاید در ساختش تجدیدنظر میکرد.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک