
کاغذ، وقتی که آقای کاپاسی نشانیاش را با دستخطی واضح و خوانا رویش مینوشت، لوله میشد. خانم داس حتما برایش نامه مینوشت، از کار مترجمیاش در مطب دکتر میپرسید، و او به زبانی شیوا و فصیح پاسخ میداد، فقط جالبترین لطیفهها را انتخاب میکرد، تا او موقع خواندنشان در خانهاش در نیوجرزی به صدای بلند بخندد. بهموقعش، سرخوردگی خود را از ازدواجش فاش میکرد، او هم همینطور. به این ترتیب، صمیمیتر میشدند و دوستیشان عمیقتر میشد. آن موقع، دیگر عکسی از خودشان دو تا داشت، در حال خوردن پیاز سرخشده زیر چتری زرشکیرنگ، که خیال داشت آن را لای کتاب دستور زبان روسیاش محفوظ نگه دارد. آقای کاپاسی، در همان حال که ذهنش بهسرعت کار میکرد، ناگهان دچار احساس ملایم و خوشایندی شد. مثل احساسی بود که مدتها پیش، بعد از ماهها ترجمه کردن به کمک فرهنگ لغت، به او دست میداد، وقتی که عاقبت قطعهای از یک رمان فرانسوی یا شعری ایتالیایی را میخواند و کلماتش را، که گرهشان در نتیجه تلاش خودش باز شده بود، یکی پس از دیگری میفهمید. در آن لحظات، آقای کاپاسی احساس میکرد که همه چیز دنیا درست است، که همه تلاشها به ثمر میرسد، که همه اشتباهات زندگی دست آخر معنی پیدا میکند. حالا هم این امید که با خانم داس در تماس خواهد بود وجودش را از همین احساس پر میکرد
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک