
قبل از اینکه کاغذ را بگیرم و نگاه کنم بدنم سست و سستتر شد و غباری محو بر چشمانم سایه افکند و چهره لنا با همان لبخند کذاییاش در برابر نگاهم به رقص درآمد. احساس کردم دارم کوچک و کوچکتر میشوم و ناگهان مثل نقطهای در فضا رها شدم. نمیدانم چه مدت در عالم بیخبری فرو رفته بودم که با صدای گریه دخترم چشمانم را از هم گشودم. مثل مردهای روی زمین افتاده بودم و قادر به حرکت نبودم. اشکهای سانی روی چهرهام میچکید. دلم میخواست او را در آغوش بگیرم و نوازشش کنم و به او بگویم حالم خوب است، اما حتی کلمات از زبانم گریخته بود. فقط با درد و اندوهی عمیق درمانده به چهره غرق در اشک او که بیتابی میکرد خیره شدم.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک