
پوآرو چند لحظه دیگر را آنجا گذراند. یکی دو بار سرش را تکان داد. سپس گورستان کلیسا را ترک کرد و مسیر باریکی را در امتداد صخرهها در پیش گرفت. اینک بار دیگر از حرکت باز ایستاد و به دریا خیره شد. با خودش گفت:
«حالا دیگر از این بابت مطمئنم که میدانم چه اتفاقی افتاده و چرا. میدانم که چه حادثه تلخ و غمانگیزی بوده. همه باید این راه طولانی را برگردند. "پایان من، آغاز من است." شاید هم کسی خلاف این نظر را داشته باشد؟ "شروع من، پایان غمانگیزی داشته؟" آن دختر سوئیسی باید بداند، اما آیا به من خواهد گفت؟ پسره که ایمان دارد او این کار را خواهد کرد. محض رضای خودشان هم که شده ـــ آن دختر و پسر. نمیتوانند با زندگی کنار بیایند مگر آنکه همه چیز را بدانند.»
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک