
میخکهای سرخ یکییکی از بالا سرم رو خاک میافتادند و من شیشۀ شفاف و گلاب را با وضوح تمام تو دستم دیدم و دیدم که از گلوگاه قصیلی و تنگ بطری نور و گلاب هلق هلق رو خاک سرازیر شد. خود «او» هم بود. زیر پلکم میتپید. آنسوتر کنار تاج گل داوودی ایستاده بود و پاشنۀ باریک و بلند کفشهای سیاهش اندکی تو خاک فرورفته بود. جورابهایش توری، بلند و سیاه بود و دامن چادر کربنازش را باد دور ساقهایش میپیچاند. صدای هقهق «فانی» هم میآمد و بعد خودش بود که آمد و از پشت، خودش را به پاهای بلند و به قاعدۀ او آویخت و دست چغری ـ ندانستم دست کی؟ ـ بازوی باریک و نحیف فانی را ناگاه کشید و بردش و من مثل آنوقت هول به دلم افتاد که مبادا بازوی لاغر و باریک فانی که مثل ساقۀ نهالی بود بشکند. همۀ اینها بود در آن دایرۀ گچی و برقی که تو آفتاب گاه میدرخشید و شفاف میشد و گاه مات و کدر میشد و آنها میرفتند و گم میشدند در پیچ کوچه و من برمیخواستم و بهدنبالشان میرفتم، و از کوچههای تنگ و سرد میگذشتم و همانطور که چشم چشم میکردم برای یافتنشان، چنگ رو دیوارهای گچی و نمدار میکشیدم و طبلکهای پوک و خیس گچی را یکی یکی ناخنکن میکردم. مثل آنوقتها که تو تردید گفتن و نگفتن، در زدن و نزدن تمام عصر را کنار در خانهشان مانده بودم و از بس گچها را با ناخنهام کنده بودم که زیر ناخنهام پر گچ بود و پر درد و از زیر ناخنهام خون رگ زده بود و جوشیده بود. همهاش بیفایده بود. خودم بهتر از هرکس میدانستم که مردِ گفتنش نبودم. حتی اگر فانی در را باز میکرد و میآمد بیرون، به او هم نمیدانستم باید چه بگویم، چه برسد به آنهای دیگر؛ به «برزو» و یا به «او» و اگر برزو میفهمید چه میگفت؟ نمیگفت که...؟
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک