
نعمت و غلام و خلیل به من نگاه کردند. انگار مطمئن بودند من اولین نفری هستم که قبول میکنم.
همیشه به کُهزاد حسودیام میشد که بین بچهها عین شجاعت بود و توی دعوا با داد و هواری که راه میانداخت و مشت و لگدی که پرت میکرد، همه را فراری میداد. من از دعوا و حتی تصور آن وحشت داشتم، ولی چندباری که از سر ناچاری درگیرش شدم، دیدم تفریح چندان بدی هم نیست. یکبار از چند نفر کتک ملسی خوردم. تا بازی فوتبال تمام شد، ریختند روی سرم و هیچ غلطی نتوانستم بکنم.
یکیدو ماه توی فکر انتقام بودم تا اینکه یک نفر از آنها را توی نخلستان گیر انداختم. حتی وقتی آنها سه نفری به من مشت و لگد میزدند، گریه نکردم. استعدادم توی ادای خشونت، بدک نبود. دیوانهوار داد و هوار کردم و یکیدوتا مشت و لگد بهطرفش پرت کردم که دیدم دارد گریه میکند. او متعلق به یکی از خشنترین طایفهها بود که همهی بچهها از آنها حساب میبردند و گریه و التماس او، بیشتر از مشت و لگد، مرا آرام کرد. انگار به کشف این نکته رسیده بودم که هیچکس، خیلی شجاع نیست.
نعمت و خلیل گفتند: «باشه، بدون بزرگترا.» کُهزاد دوباره مشغول بازی شد. روبه آنها کرد و گفت: «فردا، صبح زود.» تیله را نشانه گرفتم و پرت کردم، ولی با فاصله از کنار تیلهی خلیل رد شد.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک