
با همه فرزی و تجربهای که اصغر داشت، اینبار دیر کرده بودند و همه ما نگران بودیم. نه تنها اصغر، عبدالله هم جزو نیروهای خوب گروه بود. تمام منطقه را مثل کف دست میشناخت. عبدالله معاون اصغر بود. او هم نظامی بود و قبل از حمله عراقیها، رئیس یکی از پاسگاههای مرزی بود. بعد که عراقیها حمله کردند و پاسگاه آنها در اثر شلیک گلوله مستقیم تانک ویران شد، خودش با نیروهایش به اینطرف آمدند و سرانجام هم به نیروهای دکتر پیوست. عبدالله نیروی کارکشتهای بود. چون از بچههای مالکیه خودمان بود، زبان عربی را خوب میدانست و به لهجه عراقیها حرف میزد و این برای گروه شناسایی عامل مهمی بود.
دو شب پیش وقتی ما به کاوس حمدان رسیدیم، اصغر و عبدالله برای شناسایی محل مورد نظرشان جلو رفتند. طبق برنامهای که دکتر هم کاملاً در جریانش بود و آن را تأیید کرده بود، قرار ما این بود که در کاوس حمدان منتظر برگشتن آنها بمانیم، یعنی اینکه تا برنگشتهاند از جایمان تکان نخوریم.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک