
آن موجود آدمیزاد نبود. نمیتوانست آدم باشد. چون قدش چهار برابر قدبلندترین آدم دنیا بود. بهقدری بلند بود که سرش از پنجرهی طبقهی دوم ساختمانها هم بالاتر بود. سوفی دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد، اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. حنجرهاش هم، مثل همهی بدنش، از ترس خشک شده بود.
ساعت جادوگران که میگفتند، همین بود.
آن هیکل بلند و سیاه داشت بهطرف او میآمد. درست چسبیده به خانههای آنطرف خیابان راه میرفت و در گوشه و کنارهای تاریکی که مهتاب روشنشان نمیکرد، پنهان میشد.
همینطور جلو و جلوتر میآمد و نزدیک و نزدیکتر میشد. اما راه رفتنش بریدهبریده و ناگهانی بود. یعنی میایستاد، بعد دوباره راه میافتاد و آنوقت دوباره میایستاد.
ولی آن داشت چهکار میکرد؟
آهان! تازه سوفی فهمید که آن موجود چهکار میکرد. او جلوی هر خانهای که میرسید، میایستاد و با دقت از پنجرهی طبقهی دوم توی اتاق را نگاه میکرد. و راستش، قدش آنقدر بلند بود که برای نگاه کردن از پنجرهی طبقه دوم، باید سرش را کمی خم میکرد.
آن موجود همانطور میایستاد و از پشت پنجره نگاه میکرد. بعد دوباره بهطرف خانهی بعدی میسُرید و دوباره میایستاد و با دقت نگاه میکرد. او داخل همهی خانههای سرتاسر خیابان را به همین ترتیب نگاه کرد.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک