
بالاخره یک روز ته سیگارم را کف کافه انداختم و برخاستم. پا بر ته سیگار گذاشتم. سوی میز او رفتم. هیچکس نفس نمیکشید و نگاهها با من بود. جلوش ایستادم. سر بلند کرد، آرام، و لبخندی یگانه زد.
گفتم: بالاخره یکی یه روز باید به تو میگفت چقدر زیبایی.
کمی به من خیره ماند. قطرهای اشک بر تیغهی ظریف بینیش سرید. سیگارش لب زیر سیگاری میلرزید با دستش.
گفت: کی هستی؟
گفتم: بابا لنگدرازو خوندی؟... یا دیدی؟
سر تکان داد و خیره ماند به دود سیگارش. سپس دَمِ تندی کشید و گفت: حتی منم میمیرم.
گفتم: حتی من.
این اولین و آخرین گفتگوی من با زنی بود که زیباتر از او جهان ندیده بود و شاید نخواهد ببیند. تلاشم را کردم مراسم خاکسپاری شایستهی زیباییش باشد امّا گمانم نشد. پس از درگذشتن او سیگار را ترک کردم و فکر کردم بهتر است بیشتر به جنگل نزدیک خانه بروم و بیشتر با روباهها بازی کنم.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک