Quantcast
Channel: فیدیبو
Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

پیاله‌ای چای بنوش!: مجموعه داستان

$
0
0
بالاخره یک روز ته سیگارم را کف کافه انداختم و برخاستم. پا بر ته سیگار گذاشتم. سوی میز او رفتم. هیچکس نفس نمی‌کشید و نگاه‌ها با من بود. جلوش ایستادم. سر بلند کرد، آرام، و لبخندی یگانه زد. گفتم: بالاخره یکی یه روز باید به تو می‌گفت چقدر زیبایی. کمی به من خیره ماند. قطره‌ای اشک بر تیغه‌ی ظریف بینیش سرید. سیگارش لب زیر سیگاری می‌لرزید با دستش. گفت: کی هستی؟ گفتم: بابا لنگ‌درازو خوندی؟... یا دیدی؟ سر تکان داد و خیره ماند به دود سیگارش. سپس دَمِ تندی کشید و گفت: حتی منم می‌میرم. گفتم: حتی من. این اولین و آخرین گفتگوی من با زنی بود که زیباتر از او جهان ندیده بود و شاید نخواهد ببیند. تلاشم را کردم مراسم خاکسپاری شایسته‌ی زیباییش باشد امّا گمانم نشد. پس از درگذشتن او سیگار را ترک کردم و فکر کردم بهتر است بیشتر به جنگل نزدیک خانه بروم و بیشتر با روباه‌ها بازی کنم.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک

Viewing all articles
Browse latest Browse all 11952

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>